یک روز،
شاید یک روز که آفتاب
گیسوی نقره ایی دماوند پیر را نوازش می کند،
در یک غریو تند بارانی، در یک نسیم نوازشگر بهار؛
یک روز شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد،
امید کوبه در را بفشارد
و سپیدی جای تمام این سیاهی ها را پر کند...
آنروز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید حتی بر عزیزترینشان.
۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه
مغرور
به محض اینکه احساس کردین غرورتون بازیچه کسی شده کوله بار
آرزو هاتونو بردارین وبزنین به چاک. داغ زانو زدنتون رو به دل هر کی که با
غرورتون بازی میکنه بذارین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر