۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

تو خیابون 16 آذر بعضیها جانمازشون آتیش میزدن برای در امان موندن از گاز اشک آور

یاد دارم در غروبی سرد سرد ؛
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد ...

داد می زد : کهنه قالی می خرم ؛
دسته دوم جنس عالی می خرم !

کاسه و ظرف سفالی می خرم ؛
گر نداری کوزه خالی می خرم !

اشک در چشمان بابا حلقه بست ؛
عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست ؛
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ... ؟

بوی نان تازه هوشش برده بود !
اتفاقا مادرم هم روزه بود ...

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : اقا سفره خالی می خرید...؟!

هیچ نظری موجود نیست:

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!