یاد دارم در غروبی سرد سرد ؛
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد ...
داد می زد : کهنه قالی می خرم ؛
دسته دوم جنس عالی می خرم !
کاسه و ظرف سفالی می خرم ؛
گر نداری کوزه خالی می خرم !
اشک در چشمان بابا حلقه بست ؛
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست ؛
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ... ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود !
اتفاقا مادرم هم روزه بود ...
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : اقا سفره خالی می خرید...؟!
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد ...
داد می زد : کهنه قالی می خرم ؛
دسته دوم جنس عالی می خرم !
کاسه و ظرف سفالی می خرم ؛
گر نداری کوزه خالی می خرم !
اشک در چشمان بابا حلقه بست ؛
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست ؛
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ... ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود !
اتفاقا مادرم هم روزه بود ...
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : اقا سفره خالی می خرید...؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر