۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

خدا مُرده

یکی گفتا عجب صبری خدا دارد
چه طاقتها به دل این ناخدا دارد
از این نادان بشر درد و جفا دارد
به تن زخمی از این دیوانه ها دارد
.
.
.
از این دنیای پر خون و پر از بیداد
از این دریای اشک و ماتم و فریاد
از این تیری که بر قلب خدا خورده
از این زهری که از دست بشر خورده
تو پنداری خدا جانی بدر بُرده؟
بیا گویم برادر جان خدا مرده
خدا آنشب که با چشم حسد قابیل
بزد با سنگ نفرت بر سر قابیل
در آن روزی که یوسف را برادرها
به چاه انداخته بودند بی کس و تنها
در آن لحظه که رستم بی خبر شاداب
بزد با خنجر خود بر دل سهراب
همانجا هم خدا جانش ز تن رفته
غریب و بی کس و آشفته سر رفته
خدا با دست تیمورها و اسکنر
به شمشیر به خون آغشته حیدر
خدا با آیه پیغمبران مرده
به آیین دروغ زاهدان مرده
خدا در اشک ملت روز عاشورا
دروغین روضه ها و ناله ملا
خدا در هیات سینه زنان مرده
ز نادانی و جهل مردمان مرده
خدا در قصر خون عباسی
کنار بابک آزاده و عاصی
خدا در فین کاشان بی کفن مرده
بدست خائنان هم وطن مرده
خدا تنهای اتنها بی صدا مرده
کنار آن "ندای" بی ندا مرده
خدا در پشت درهای خرد مرده
به دست مردمان بی خرد مرده
خدا در سنگسار لاله ها مرده
خدا در سایه عمامه ها مرده
خدا در سینه عاشقان مرده
به پای خسته ی آزادگان مرده
به هر جایی یتیمی نان غم خورده
بدان آنجا خدا هم دم به دم مرده
به نام دین و با نام خدا مرده
به دست شیعیان و طالبان مرده
خدا در اورشلیم خفته در ایمان
خدا در غزه و در مصر و در لبنان
خدا در وحشت یک بره نوزاد
به زیر تیغ تیز خنجر صیاد
خدا اینجا و آنجا هر کجا مرده
خدا از کرده ما و شما مرده
چه پنداری خدا جانی بدر برده؟
خدا سالهای سال است که دگر مرده
چه میگویی "عجب صبری خدا دارد؟"
خدا کی طاقت این غصه ها دارد؟
خدا ما را رها کرده ، دگر مرده.
                                                                بابک اسحاقی

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

به خدای به خود آی

بی عنوان...


کارگری نحیف و رنجور دست در کتِ کهنه خویش کرد و سکه ای بیرون آورد، میخواست آنرا داخل صندوق صدقات بیاندازد ناگهان چشمش به نوشته روی صندوق افتاد و از تصمیم خود منصرف شد.


روی صندوق صدقات نوشته بود "صدقه عمر را زیاد میکند".

با احترام

بــا تـمـام احـتـرام بــه خـدایــی کــه دنــیــا رو تــو شش هفت روز ســاخــت، مــن یـه کـمــی بـیـشـتـر


طـولـش مـی دادم،


بـا کـمـال فـروتـنـی بــهــتــر مــی ســاخـتــم!


حکایت امروز



هی روزگار...

یکی از گشنگی مرد.
تو مراسم ختمش کس و کارش براش گوسفند قربونی کردند...




اصلاح طلب یا اصولگرا؟



تازه تقلبم میکنند!!

حکمت؟

نـنـه ... !

هــر چی بدبختی کشیدیــم گفتی "حکمت خداست"
بــیـبــین ننــه ...
نیشونـــی این حکمتو بده برم در خــونش ...
بگم دٍ لامصـــــــــــــب ،،،

مشکلت با مـــن چیـــه آخه...؟؟

باز باران

باز باران با ترانه ..
می خورد بر بام خانه..
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین؟
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟ کودک خوشحال دیروز،
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ،
آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬
بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه...


.


.


.

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

حکیــم عمر خیـــام

 
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
ديديم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟

Witless

آدم داغـــون ، از اول داغون نبوده ، داغونش کردن ؛  ادم عصبی ام به همچنین ؛ ولی آدم بیشــــــــــــــعور ، از اول بیشعــــور بوده.

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!