یک روز،
شاید یک روز که آفتاب
گیسوی نقره ایی دماوند پیر را نوازش می کند،
در یک غریو تند بارانی، در یک نسیم نوازشگر بهار؛
یک روز شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد،
امید کوبه در را بفشارد
و سپیدی جای تمام این سیاهی ها را پر کند...
آنروز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید حتی بر عزیزترینشان.
۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه
بی عنوان...
کارگری نحیف و رنجور دست در کتِ کهنه خویش کرد و سکه ای بیرون آورد، میخواست آنرا داخل صندوق صدقات بیاندازد ناگهان چشمش به نوشته روی صندوق افتاد و از تصمیم خود منصرف شد.
روی صندوق صدقات نوشته بود "صدقه عمر را زیاد میکند".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر