یک روز،
شاید یک روز که آفتاب
گیسوی نقره ایی دماوند پیر را نوازش می کند،
در یک غریو تند بارانی، در یک نسیم نوازشگر بهار؛
یک روز شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد،
امید کوبه در را بفشارد
و سپیدی جای تمام این سیاهی ها را پر کند...
آنروز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید حتی بر عزیزترینشان.
۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه
هی روزگار...
یکی از گشنگی مرد.
تو مراسم ختمش کس و کارش براش گوسفند قربونی کردند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر