۱۴۰۰ آبان ۲۹, شنبه

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

من عاشق چشمت شدم

۱۴۰۰ آبان ۱, شنبه

آمدم تا بغلت گیرم و در بر بکشم جام سر مستی دیدار تورا سر بکشم 

نفسم بند و دلم قند و نگاهم گله مند که نیایی و من از بام دلت پر بکشم


یار من بودی و هستی و بمانی جانا غیر تو دست و دل از هستی و باور بکشم
تو هوایت چه غمی بر دل من زد که هنوز دوست دارم به هوایت غم دیگر بکشم 


از جهانت خسته ام خواهش دوزخ دارم من از این جبر بهشتی شدنم بیزارم 
تو خدایی و مرا خوار نمیخواهی نه پس بگو از چه سبب این همه من بیمارم

مردم شهر من از عشق نبردند بویی حاصلش این که شبیه خود تو بی عارم

کودکی های من از ترس تو پی در پی بود عابدی گفت سر از سجده تو بردارم 

سر به سوی تو بلند کردم و خود را دیدم نه بهشتی نه جهنم که خودت را دارم

مطلع شعر من از لطف تو غافل بود و اینک از عشق تو و تازه شدن سرشارم

بعد از این کعبه ی من خانه ی سنگی تو نیست تو خدای منی و خانه ی تو پندارم

 

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!

خدایا! تو و اینهمه نعمت؟!!